بی خیال ترین گذشتن...

گاه گاه...لبخند بزن و بگذر...مرا ببخش...خود را ببخش...عیبی ندارد...خسته که شدی از من هم بگذر...خسته که شوم خواهم گذشت...از تاریکی فرارنکن...به شب پناه بیاور...از قفس تنهایی خود خواسته ات رها شو...اسیر خودخواسته ی رویای من باش...

باش...اما بایدی در کارنیست...برو...دلی نمی شکند...تنها اتفاقی که می افتد این است که:یک نفرتنها شبیه خودت تنها میشود...

خورشید نور بخش زندگی من نباش...همنشین تاریکی هایم شو...انعکاس هم میشویم...برای هم بلندترین قله برای فتح می شویم...صدای فریادت زیر آب را...بارها شنیدم...بازهم خواهم شنید...و تو میدانی...

آرامش زمستان رابودی...بی قراری بهار را بودی...حتی در این میان باهم روی برگهای خشک و شکننده ی پاییز قدم زدیم...بیهودگی های تابستانه راهم بمان...آن گاه اگر خسته شدی...خود راببخش...لبخند بزن...وبگذر...خاطرات راببر...و دیگر پشت سرت راهم نگاه نکن...

ما یاد گرفته ایم که همچون دقایق...بی اعتنا باشیم...پس دیگر نگران چیزی نباش...حتی من...

 



نظرات شما عزیزان:

Reyhane
ساعت0:57---2 ارديبهشت 1393
رفتم بدون اين كه كسي بهم اين حرفارو بزنه…

قبلا با اين عمق درك نكرده بودم
پاسخ: این نوشته جزیی از باورهای منه... :)


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : شنبه 12 مرداد 1392 | 20:50 | نویسنده : negin |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.